در کجای خاطره‌های من گریه می‌کردی که من هرچه دست و پا می‌زدم نمی‌توانستم آرامت کنم؟کجا دستم از دستت رها شد که در راه‌های ناآشنا سرگردان شدم؟گفتم هر سال بهار برای تو نرگس می‌آورم.از خواب که بیدار شدم فهمیدم اصلا خواب نبوده‌ام.همه‌ی این رویا در بیداری‌ام رخ می‌داد.خواستم چشم‌هام را ببندم برگردم به دنیای خواب،همه چیز را از نو بسازم.چرخیدم و نگاهت کردم؛خواب بودی و آرام نفس می‌کشیدی؛معصومانه و زیبا.مثل همه‌ی شب‌ها.گفتم یادت باشد نرگس ها زود تب می‌کنند،پاهاشان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طب کار akhbar tecnolozh3 دانلود برای شما جدیدترین اخبار و اطلاعات سئو مزاج شناسی کتابخانه علامه دهخدا باغبادران فان110 یه دریا